چکیدهٔ جلد نخست «سرمایه»، اثر کارل مارکس (فصل دهم)
برگردان از متن فرانسه: م. پیگیر برگردان از متن فرانسه: م. پیگیر

 

فصل دهم : انباشت بدوی

دیگر به پایان داستان غم انگیز خود نزدیک می شویم.

ما کارگرمان را روزی در بازار ملاقات کرده بودیم که برای فروش نیروی کارش به آن‌جا رفته بود. و ما دیدیم که با دارندهٔ پول به‌گونه‌ای برابر قرارداد بست. ولی در آن لحظه او هنوز نمی‌دانست راه مصیبت‌باری را که می‌بایست بپیماید تا چه حد سخت خواهد بود و هنوز جام شوکرانی را که می‌بایست تا انتها می‌نوشید به لب‌هایش نزدیک نکرده بود. دارندهٔ پول، که هنوز سرمایه‌دار نشده بود و در آن زمان فقط مقدار کمی ثروت در اختیار داشت، کم‌شهامت بود و نامطمئن از موفقیت شرکتی که تمام ثروت خود را در آن نهاده بود.

اکنون ببینیم صحنه چگونه تغییر یافت.

پس از آن‌که کارگر با نخستین افزون‌کاری خود سرمایه را به‌وجود آورد، در اثر کار بیش از حد یک روز بی‌اندازه طولانی خود مورد ظلم قرار گرفت. در اثر ارزش افزودهٔ نسبی، زمان کار لازم برای نگه‌داری او محدود شد، در حالی که زمان افزون کاری‌ای که همواره سرمایه را بیش از پیش تغذیه می‌کرد، تمدید گردید. در کار هم‌زمان ساده، دیدیم که کارگر چگونه تحت یک انضباط سربازخانه‌ای قرار گرفت و توسط جریان پیوستهٔ نیروی کاری که او را با خود به‌همراه می‌کشاند، برای فربه کردن بیشتر سرمایه، همواره از او بیش از توانش کار کشیده شد. ما کارگر را دیدیم که در مانوفاکتور در اثر تقسیم کار به بدترین شکلی علیل، تحقیر و افسرده شد. ما او را دیدیم که در اثر وارد کردن ماشین‌ها در صنعت بزرگ، چه رنج‌های مادی و معنوی توصیف‌ناپذیری را متحمل گردید. پس از آن‌که از واپسین فضیلت پیشه‌وری‌اش سلب مالکیت شد، ما او را دیدیم که به یک بردهٔ سادهٔ ماشین تبدیل شد؛ از یک عضو سازواره زنده، به زائده‌ای پیش پا افتاده از یک مکانیسم تبدیل گردید؛ به‌علت کار با ماشین، که به‌گونه‌ای سرگیجه‌آور تشدید شده بود، شکنجه می‌شد؛ که در هر آن، کنده شدن بخشی از گوشت بدنش، یا له شدن کاملش در میان چرخ‌دنده‌های وحشتناک ماشین او را تهدید می‌کرد؛ افزون بر آن، ما دیدیم چگونه همسر و فرزندان نوجوانش به برده‌های سرمایه تبدیل شدند. و در تمام این مدت، سرمایه‌دار که بی‌اندازه ثروتمند شده بود، به او دستمزدی می‌پرداخت که می‌توانست بر اساس میلش آن را کاهش دهد و در عین حال به‌گونه‌ای وانمود کند که دستمزدش را به همان نرخ نگه‌داشته یا حتی آن را افزایش داده است. سرانجام، ما کارگر را دیدیم که در اثر انباشت سرمایه موقتاً عاطل و باطل گردید؛ از ارتش صنعتی فعال به ذخیره منتقل شد و سپس برای همیشه در جهنم فقر دائم گرفتار آمد. بدین‌سان فداکاری کامل شد!

ولی چگونه این مسائل به‌وجود آمد؟

به‌گونه‌ای بسیار ساده! این واقعیت دارد که کارگر صاحب نیروی کارش است که با آن می‌توانست بسیار بیشتر از آن‌چه خود و خانواده اش نیاز داشتند، تولید کند؛ ولی او عناصر الزامی دیگر برای تولید، یعنی ابزار کار و مواد اولیه را در اختیار نداشت. بنابراین، کارگر که فاقد هرگونه ثروتی بود، برای گذران زندگیش مجبور شد تنها دارایی خود یعنی نیروی کارش را به مرد دارندهٔ پول بفروشد؛ که او نیز آن را تبدیل به سود برای خود نمود. مالکیت فردی و مزدبگیری که بنیادهای نظام تولید سرمایه‌داری هستند، به نخستین علل این‌همه رنج و عذاب تبدیل شدند.

ولی این یک بی‌عدالتی است! یک جنایت است! چه کسی به انسان حق داشتن مالکیت فردی را اعطاء کرده است؟ و چگونه مرد دارندهٔ پول توانسته است مالک یک «انباشت بدوی»[۱]، و منشأ این‌همه رذالت‌ها باشد؟

آوایی وحشتناک از معبد خدا ـ سرمایه بر می‌خیزد که فریاد می‌زند: ولی همهٔ این کارها کاملاً درست هستند زیرا در کتاب قوانین ابدی نوشته شده است: زمان‌های بسیار دوری وجود داشتند که طی آن‌ها، انسان‌ها به‌صورت آزاد و برابر روی این کره خاکی می‌گشتند. شمار کوچکی از آن‌ها زحمت‌کش، ساده، بی‌پیرایه و مقتصد بودند. باقی آن‌ها، تنبل، خوش‌گذران و بی بند و بار بودند. پرهیزکاری نخستین گروه آن‌ها را ثروتمند کرد و هرزگی گروه دوم، آن‌ها را بینوا ساخت. آن‌هائی که گروه کوچکی را تشکیل می‌دادند خود و فرزندانشان حق لذت بردن از ثروتی که با پرهیزکاری جمع آوری کرده بودند را یافتند؛ در حالی که آن‌های دیگر که شمار بیشتری را تشکیل می‌دادند و به‌علت بینوائی‌شان، مجبور شدند خود را به ثروتمندان بفروشند، محکوم شدند خود و فرزندانشان تا ابد در خدمت ثروتمندان باشند.

بدین‌گونه است که آن‌هایی که از نظام بورژوازی دفاع می‌کنند، مسأله را توضیح می‌دهند. «برای نمونه، آقای تییر[۲] با لوس‌بازی بچه‌گانه‌اش و با طمطراق به فرانسوی‌ها، که پیشترها تا این اندازه ظریف بودند، از مالکیت دفاع می‌کند.»

اگر منشأ انباشت بدوی سرمایه به همین ترتیب بوده باشد که گفته شد، نظریه‌ای که از آن ناشی می‌شود به‌همان اندازه حقیقت دارد که نظریهٔ معصیت اولیه و تقدیر و قضا و قدر [۳]. پدر، تنبل وخوش‌گذران بوده است و بنابراین پسرش می‌باید محکوم به بدبختی شود. آن پسر دیگر دارای پدری ثروتمند است، بنابراین تقدیرش خوشبختی، قدرت، با سوادی، محکم و استوار بودن و غیره است. آن دیگری پسر مردی فقیراست، سرنوشتش آن است که بدبخت، ضعیف، نادان، کودن و غیره بماند. جامعه‌ای این‌چنینی، که بنیادش بر روی قوانینی مشابه بنا شده باشد، می باید سرنوشتی محتوم همانند تمام جوامعی داشته باشد که کمتر وحشی و کمتر مزور بوده‌اند؛ یا این‌همه دین و مذهب و خدایان گوناگون مانند دین مسیحیت که در قوانین آن می‌توان نمونه‌های مشابه این نوع عدل و عدالت را فراوان یافت.

اگر مجاز بودیم چشم بر این گستاخی بورژوازی یببندیم، می‌توانستیم به‌همین مقدار بسنده کنیم. ولی داستان غم‌انگیز ما، همان‌گونه که با حضور در صحنهٔ آخر آن مشاهده خواهیم کرد، پایانی شایستهٔ خودش را دارد.

تاریخ را باز کنیم. همان تاریخی که توسط بورژواها و برای استفادهٔ بورژوازی نوشته شده است. در آن، در پی منشأ انباشت بدوی بگردیم. این آن چیزهایی است که خواهیم یافت.

در زمان‌های بسیار دور، گروه‌هایی از جماعت‌های چادرنشین در بهترین و مناسب‌ترین مکان‌های طبیعت سکنی گزیدند. آن‌ها شهرها ساختند، به کشت و زرع پرداختند و تن به مشغولیاتی دادند که می‌توانست برای رفاهشان لازم باشد. اما طی روند توسعه‌شان، این گروه‌های مختلف با یک‌دیگر برخورد کردند و در پی این برخوردها، جنگ‌ها، قتل‌ها، آتش‌سوزی‌ها، دزدی‌ها و کشت و کشتار‌ها صورت گرفت. هر آن‌چه که شکست‌خوردگان صاحب بودند، به پیروزمندان تعلق می‌گرفت، از جمله افراد، که همگی به بردگان تبدیل می‌شدند.

این منشأ انباشت بدوی در زمان‌های باستان بود. حال به جست و جوی آن منشأ در سده‌های میانی بپردازیم.

طی این عصر دوم تاریخی، ما فقط رشته‌ای از تهاجم‌ها را می‌یابیم یعنی خلق‌های کشورگشا به کشورهای ثروتمندتری که در آن‌ها خلق‌های دیگری می‌زیستند، حمله می‌بردند؛ و همواره همان واژه‌های همیشگی مانند قتل‌عام، غارت،آتش‌سوزی و غیره را می‌یابیم. هر آن‌چه که شکست‌خوردگان صاحب بودند، به پیروزمندان تعلق می‌گرفت با این فرق که برخلاف آن‌چه که در زمان‌های باستان می‌گذشت، زنده‌ماندگان به بردگان تبدیل نشدند ولی مجبور شدند زیر بار نوع دیگری از انقیاد قرار گیرند، یعنی به سرف‌هایی تبدیل شدند که همراه با زمینی که به آن تعلق داشتند، جزو املاک ارباب‌ها قرار می‌گرفتند. بنابراین، در سده‌های میانی نیز ما کوچک‌ترین ردی از این تلاش به کار، از این سادگی و بی‌پیرایگی و مقتصد بودنی که تا این اندازه در دکترین‌های بورژوازی به‌عنوان سرچشمهٔ انباشت بدوی ارائه می‌شود، نمی‌بینیم. باید بیافزاییم که سده‌های میانی عصری است که مشهورترین ثروتمندان کنونی، با فخر فروشی، اصل و نسب خود را به آن زمان می‌رسانند.

اما اجازه دهید با رسیدن به زمان حاضر، داستان را به‌پایان برسانیم.

انقلاب بورژوازی به فئودالیته پایان داد و برده‌داری را به مزدبگیری تبدیل کرد. ولی هم‌زمان، حداقل وسایل زندگانی را که نظام برده‌داری برای سرف‌ها فراهم می‌کرد، از آن‌ها گرفت. یک سرف، با وجودی که بیشترین زمانش را می‌بایست برای اربابش کار کند، قطعه زمینی و ابزار کاری در اختیار داشت که به او امکان کشت آن را می‌داد. بورژوازی همهٔ این‌ها را از او گرفت و از سرف، یک کارگر آزاد ساخت که همان‌گونه که دیدیم، راه دیگری برایش باقی نگذاشت جز این‌که توسط نخستین سرمایه‌داری که او را می‌یابد استثمارشود یا از گرسنگی بمیرد.

اکنون به جزئیات بپردازیم. کتاب تاریخ یک خلق را باز کنیم و ببینیم چگونه سلب مالکیت از کشاورزان و شکل‌گیری این توده‌های کارگری که به‌منظور عرضه کردن نیروی کار خود به صنایع امروزین اختصاص داده شده بودند، صورت گرفت. بر اساس عادتمان، ما نمونه‌های بریتانیا را ارائه می‌دهیم زیرا بریتانیا کشوری است که در آن، بیماری مورد نظر ما در حالت پیشرفته‌تری قرار دارد و هم‌چنین کشوری است که بهترین عرصهٔ مشاهده‌گری را به ما عرضه می‌دارد.

«در بریتانیا، سرواژ در واقع در حوالی پایان سدهٔ چهاردهم ناپدید گشت. در آن زمان، و بیشتر حتی در سدهٔ پانزدهم، اکثریت عظیم جمعیت از روستاییان آزاد و صاحب زمین تشکیل شده بود؛ حال واژهٔ به‌کار برده شده‌ای که در پس آن حق مالکیت‌شان را کمابیش پنهان می‌کردند هرچه می‌خواهد باشد. در املاک بزرگ فئودالی، یک مزرعه‌دار آزاد را به‌جای «بائیلیف»[۴]، قدیمی که خود یک سرف بود، می‌نشاندند. مزدبگیران کشاورزی که  بخشی از آن‌ها از روستاییان صاحب‌زمین تشکیل شده بودند و خود بخش کوچکی از قشر مزدبگیران واقعی بودند، اوقات فراغت خود را نزد زمین‌دارهای بزرگ کار می‌کردند. ولی آن‌ها نیز به میزانی روستاییان مستقلی بودند زیرا به‌جز دستمزدشان، آن‌ها حق بهره‌برداری از حداقل چهار اکر [۵] زمین و یک خانهٔ روستایی را دارا بودند. افزون بر آن، آن‌ها با روستاییان به معنی واقعی کلمه، حق بهره‌برداری از زمین‌های دهداری را داشتند و دام‌هایشان را برای چرا روی آن‌ها می‌فرستادند و سوخت، چوب، ذغال‌سنگ وغیرهٔ مورد نیازشان را فراهم می‌کردند.

«سرآغاز انقلابی که بنیادهای شیوهٔ تولید سرمایه‌داری را بنا نهاد، در واپسین سی سال سده پانزدهم و نخستین ثلث سدهٔ شانزدهم به‌وقوع پیوست. بیکار کردن ملتزمین اربابان، توده‌های پرولتر بی‌خانمان را به‌سوی بازارها روانه کرد. پرولترهایی که در اثر غصب زمین‌های دهداری و اخراج روستاییان از زمین‌هایی که در نظام فئودالی به همان اندازه مالکان بر روی زمین‌ها حق داشتند، شمارشان به‌گونهٔ قابل ملاحظه‌ای افزایش یافت. در بریتانیا، دلیل فوری و ویژهٔ این اخراج‌ها، شکوفایی کارخانه‌های بافت پارچه در فلاندر و در نتیجهٔ آن افزایش بهای پشم بود. شعار آن زمان، تبدیل زمین‌های قابل شخم زدن به زمین‌های چرا برای گوسفندان بود. هاریسن، زوال کشور را که در اثر سلب مالکیت از دهقانان کوچک صورت گرفته بود، چنین توصیف می‌کند: «برای غاصبین بزرگ ما، این مسأله چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد.» مساکن دهقانان و خانه‌های روستایی کارگران کشاورزی ویران گشتند یا به حال خود رها شدند. «اگر بخواهیم فهرست‌های قدیمی هر یک از املاک اربابی را بررسی کنیم، متوجه خواهیم شد که خانه‌های کوچک بی‌شماری متعلق به کشاورزان ناپدید شده بودند؛ روستاها نسبت به گذشته، شمار بسیار کمتری از ساکنان راتغذیه می‌کردند؛ بسیاری از شهرها دیگر وجود نداشتند با این‌که چند شهر که بعداً به‌وجود آمده بود، رونق یافته بودند…. شهرها و روستاها را نابود کرده بودند تا به‌جای آن‌ها چراگاه‌هایی برای گوسفندان به‌وجود آورند و سرانجام، تنها چیز باقی‌مانده خانه‌های اربابی بود. می‌توانم در این باره سیاههٔ بلندی ارائه دهم.»

«در سدهٔ شانزدهم، در پی رفورم [۶]، تکانش جدید و هولناکی به سلب مالکیت خشن توده‌های مردم و مصادرهٔ غول‌آسای اموال پیروان این مذهب، که نتیجهٔ آن بود، داده شد. در آن زمان، نظام فئودالی به کلیسای کاتولیک امکان داده بود صاحب زمین‌های زیادی در خاک بریتانیا شود. با حذف صومعه‌ها، دیرها و غیره، ساکنان آن املاک به پرولترها پیوستند. دارایی‌های کلیساها اغلب به نورچشمی‌های حریص داده شد یا به ثمن بخس به شهرنشینان یا مزرعه‌داران سوداگر فروخته شد که دست به اخراج سرنشینان قدیمی آن مکان‌های به‌ارث رسیده زدند. حق املاک اوقافی که در قوانین کلیسا به‌رسمیت شناخته شده بود و بر اساس آن بخشی از عشریهٔ کلیسایی به روستاییان تنگدست تعلق می‌گرفت، بدون هیچ‌گونه توضیحی حذف شد. در چهل و هشتمین سال سلطنت الیزابت، پس از برقرار کردن مالیات تنگدستان، مجبور شدند فقر دائم را به‌گونه‌ای رسمی بپذیرند. کوبت می‌نویسد: «مسببان این قانون از اقرار به دلایل وضع چنین قانونی شرم داشتند و برخلاف رسم رایج، و بدون هیچ پیش‌درآمدی، آن را منتشر کردند.» تحت فرمانروایی چارلز اول، قانون نام‌برده ابدی اعلام شد و فقط در سال ۱۸۳۴ بود که با اصلاح آن، شکل خشن‌تری از آن را ارائه دادند، و به‌عنوان خسارت وارد شده در اثر سلب مالکیت، تنگدستان را تنبیه کردند.»

«در زمان الیزابت، چند ملاک و چند دهقان ثروتمند جنوب انگلستان گردهم آمدند و ده پرسش را دربارهٔ تعبیری که می‌بایست به قانون تنگدستان داده شود، مطرح کردند و سپس آن را به نظرخواهی یک مشاور قضایی گذاشتند. در زیر، بخشی از رسالهٔ مربوط به پرسش‌های نام‌برده را می‌آوریم:

«شماری از مزرعه‌داران قلمروی کشیش‌نشین، برنامهٔ بسیار خردمندانه‌ای را تهیه نمودند که بر اساس آن می‌توان جلوی هر نوع اغتشاش را در اجرای قانون تنگدستان گرفت. آنان پیشنهاد ساخت یک زندان را در قلمرو کشیش‌نشین می‌دهند. هر تنگدستی که اجازه ندهد در آن زندان حبس شود، از دریافت مساعده محروم خواهد شد. سپس در قلمرو کشیش‌نشین و در همسایگی آن  اعلام خواهد شد هر کس حاضر باشد تنگدستان قلمرو را کرایه کند باید در روز مشخصی یک نامهٔ مهر و موم شده تحویل دهد که در آن حداقل پولی را که برای کرایه کردن آنان در نظر گرفته است، ذکر کند. تهیه‌کنندگان این برنامه حدس می‌زنند که در قلمروهای همسایه اشخاصی وجود داشته باشند  که ثروت یا اعتبار لازم را برای خرید یک مزرعه یا یک فضای گسترده در اختیار نداشته باشند تا بتوانند بدون کار کردن زندگی کنند. این افراد می‌توانند به قلمرو کشیش‌نشین، پیشنهادهای بسیار جالبی ارائه دهند. اگر چند نفر از تنگدستان بمیرند، مقصر فرد کرایه‌کننده خواهد بود، زیرا قلمرو کشیش‌نشین، وظیفهٔ خود را در قبال آنان انجام داده است. با وجود این، ما بیم آن داریم که قانون کنونی امکان این نوع دوراندیشی‌ها را ندهد. اما باید بدانید که مدیران آزاد این قلمرو و قلمروهای همسایه برای متعهد کردن نماینده‌شان در مجلس عام به ما ملحق می‌شوند تا پیشنهاد طرح لایحه‌ای را بدهند که بر اساس آن زندانی کردن تنگدستان با اعمال شاقه امکان‌پذیر می‌گردد؛ به‌گونه‌ای که هر تنگدستی که از زندانی شدن خود سر باز زند، حق دریافت مساعده را از دست می‌دهد.»

«در سده هجدهم، وجود این قانون وسیله‌ای برای غصب زمین‌های مردم شد. شکل قانونی این دزدی به “قوانین ضمیمه کردن زمین‌های دهداری”[۷] اطلاق شد، یا به‌عبارت دیگر، احکام سلب مالکیت از مردم قوانینی بودند که بر اساس آن‌ها اربابان به‌خود اجازه می‌دادند زمین‌های مردم را غصب کنند. سر اف.ام. ادن، کوشید تا املاک دهداری را به‌مثابه املاک خصوصی مالکان جدید، که در قاموس او جای اربابان فئودالی را گرفته بودند، بنمایاند. ولی بلافاصله نظر خودش را با درخواست از مجلس عوام برای رأی به قانونی که یک بار برای همیشه ضمیمه کردن زمین‌های دهداری را تصویب نماید، رد می‌کند. زیرا او از این طریق می پذیرد که تبدیل دارایی‌های دهداری به دارایی‌های خصوصی از طریق قانونی، به یک کودتای پارلمانی نیاز دارد، و در عین‌حال، او خواستار پرداخت غرامت برای کشاورزان تنگدست می‌شود. اگر آن‌هایی که سلب مالکیت شده بودند وجود نداشتند، آشکار است که غرامتی نیز نمی‌بایست پرداخت شود.»

ادینگتون در سال ١٧٧٢ می‌نویسد: «در نورث‌هامپتون‌شایر و لینکلن‌شایر، به‌گونه‌ای گسترده دست به ضمیمه کردن زمین‌های دهداری زده شد و اغلب املاک جدیدی که از این طریق به‌وجود آمده، به چراگاه‌هایی برای گوسفندان تبدیل گردیده است. در پی آن، در بسیاری از املاک، در همان زمین‌هایی که پیشترها هزار و پانصد اکر زمین شخم زده می‌شد، اکنون حتی پنجاه اکر زمین قابل شخم زدن نیز یافت نمی‌شود. خرابه‌های مساکن، انبارهای غله، اصطبل‌ها و غیره، تنها باقی‌مانده‌های خانه‌های قدیمی هستند. در بسیاری از دهکده‌هایی که در آن‌ها صدها مسکن و خانواده قرار داشت، دیگر فقط هشت تا ده خانوار بیشتر یافت نمی‌شود. در اغلب کشیش‌نشین‌ها، که در آن‌ها ضمیمه کردن زمین‌ها پانزده یا بیست سال پیش صورت گرفته بود، هنگامی که مزارع در اختیار همگان بود، شمار ملاکان در مقایسه با شمار کشاورزانی که زمین‌ها را شخم می‌زدند بسیار کاهش یافته است. کم نیست زمین‌های بزرگی که توسط چهار یا پنج دام‌دار ثروتمند غصب شده و همین اواخر به‌دور آن‌ها حصار کشیده شده است، پیشترها در اختیار بیست تا سی مزرعه‌دار و شمار بزرگی از ملاکان و دهقانان قرار گرفته بود. “مایملک تمام افرادی که در این مزارع کار می‌کردند از آن‌ها گرفته شده است و آن‌ها و خانواده‌شان و هم‌چنین شمار بزرگی از خانواده‌هایی که در آن زمین‌ها به‌کار گرفته شده بودند، اخراج شدند.” فقط زمین‌های کاشته نشده نبود که شامل این قانون شده بود، بلکه اغلب زمین‌هایی بودند که توسط افراد خصوصی زیر کشت برده شده بودند و عوارض‌شان را به مقامات دهداری می‌پرداختند، یا زمین‌هایی بود که مشترکاً به زیر کشت برده شده بودند ولی به بهانهٔ “حصار کشیدن”، از طرف ارباب همسایه غصب شده‌اند. دکتر پرایس می گوید:”من در این‌جا دربارهٔ حصارهای کشیده شده به دور مزارع باز و زمین‌های زیرکشت برده شده سخن می‌گویم. حتی آن‌هایی که طرفدار کشیدن حصارها هستند، در این مورد موافق هستند که این حصارها باید کاهش یابند، زیرا موجب افزایش بهای ارزاق عمومی و کاهش جمعیت می‌شوند. و حتی حصار کشیدن به دور زمین‌های کاشته نشده، آن‌گونه‌ای که این روزها صورت می‌گیرد، بخشی از وسیلهٔ ارتزاق فرد تنگدست را از او می‌گیرد و ابعاد مزرعه را، که بسیار گسترده است، باز هم گسترده‌تر می‌کند. هنگامی که زمین به دست شمار کوچکی از مزرعه‌داران بزرگ می‌افتد، مزرعه‌داران کوچک به‌همان شمار از افرادی تبدیل می‌شوند که باید زندگی خود را از طریق خدمت کردن به دیگران بگذرانند و مجبورند برای خرید تمام چیزهایی که لازم دارند، به بازار بروند (دکتر پرایس با این کلمات از آن‌ها یاد می‌کند: «جمعیتی از خرده مالکان و مزرعه‌داران کوچک که خود و خانواده‌شان از تولیدات مزرعه، مانند گوشت گوسفند، طیور، خوک و غیره که توسط کار و زحمت‌شان شکل می‌گیرد، تغذیه می‌شوند، که آن‌ها را به چراگاه‌های دهداری می‌برند به‌گونه‌ای که دیگر نیازی به خرید مواد غذایی ندارند»). از آن‌جایی که شمار بیشتری از افراد مجبورند برای یافتن کار به شهرها و کارخانجات رجوع کنند، ابعاد آن‌ها  گسترده‌ترخواهد شد.

در چنین راستایی است که طبیعتاً تمرکز مزارع به پیش می‌رود. و در واقع در همین راستا است که از سال‌ها پیش این تمرکز عمل می‌کند. من حیث المجموع، شرایط اقشار فرودست خلق، از همه لحاظ وخیم‌تر شده است؛ به‌عبارت دیگر، خرده‌مالکان و مزرعه‌داران کوچک، به روزمزدان و مزدوران تبدیل شده‌اند. و در عین‌حال، به‌دست آوردن روزی در چنین شرایطی بسیار سخت‌تر شده است.» غصب زمین‌های دهداری و انقلابی که در پی آن در زمینهٔ کشاورزی رخ داد، به اندازه‌ای زندگی را برای کارگران کشاورزی سخت کرد که بر اساس نوشته‌های ادن، بین سال های ۱۷۶۵ و ١٧٨٠، دستمزدشان به زیر حداقل افتاد و مجبور شدند آن را با یارانه‌هایی که رسماً توزیع  می‌شد، تکمیل کنند. ادن می‌گوید: «دستمزدشان دیگر برای حداقل زندگی کفایت نمی‌کرد.»

«در سدهٔ چهاردهم، حتی خاطرهٔ پیوندی را که بین کشاورزی و املاک دهداری وجود داشت طبیعتاً به‌دست فراموشی سپردند. اگر حتی نخواهیم از زمان‌های دیگری سخن بگوییم، آیا هرگز روستاییان پشیزی به‌عنوان غرامت بابت ٣ میلیون و ۵۱۱۷۷۰ اکر زمین‌های دهداری دریافت کردند که بین سال های ١٨٢٠ و ١٨٣١ از آن‌ها دزدیده شد و اربابان آن‌ها را به یمن قوانینی که از مجلس گذشت، به خود اختصاص دادند؟»

واپسین شگردی که دارای بردی تاریخی است و برای غصب زمین‌های کارگران روستاها مورد استفاده قرار گرفت را باید به‌ویژه در های‌لندز اسکاتلند مورد بررسی قرار داد، زیرا در آن سرزمین بود که این شگرد به سبع‌ترین شکل خود به‌کار گرفته شد.

«جورج انسور، در کتابی که در سال ١٨١٨ انتشار یافت، می‌نویسد: «اربابان بزرگ، زمین‌های خانواده‌ها را از چنگ‌شان در آوردند و گویی فقط به کندن علف‌های هرز می‌پرداختند. آنان با دهکده‌ها و کل جمعیت‌شان همان رفتاری را کردند که سرخ‌پوستان با کنام حیوانات وحشی می‌کردند. یک مرد را با کمی پشم بره، با یک ژیگوی گوسفند یا با مقداری باز هم کمتر تعویض می‌کردند. در زمان حملهٔ مغولان به مناطق شمالی چین، در شورای بزرگ مغولان پیشنهاد شد که اهالی آن مناطق قتل‌عام شوند تا بتوان زمین‌های آن‌ها را به چراگاه تبدیل نمود. بسیاری از زمین‌داران بزرگ بریتانیایی پیشنهاد مزبور را در کشور خودشان بر علیه هم‌میهنان‌شان به مرحلهٔ اجرا در آوردند.»

«به هرکس باید مطابق شأن و مقامش احترام کرد. این دوشس شاترلند است که مغول‌وارترین ابتکار را در این مورد انجام داد. به‌محض این‌که این خانم قدرت را در املاکش به‌دست گرفت، بر آن شد که مسأله را ریشه‌ای حل کند و کل قلمرو کنت‌نشین را به چراگاه برای گوسفندان تبدیل کند. شمار ساکنان آن قلمرو در پی اقدامات مشابه قبلی به پانزده هزار نفر کاهش یافته بود. بین سال‌های ۱۸۱۴ و ۱۸۲۰، این پانزده هزار نفر که تقریباً سه هزار خانوار را تشکیل می‌دادند، به‌گونه‌ای روشمند از قلمرو بیرون انداخته شدند. تمام دهکده‌های آن‌ها تخریب گردید و به آتش کشیده شد، و تمام مزارع آنان به چراگاه تبدیل گردید. سربازان انگلیسی برای این عملیات به‌کمک طلبیده شدند و با اهالی به زد وخورد پرداختند. یک پیرزن در میان شعله‌های آتش کلبه‌اش که نمی‌خواست ترک کند، سوخت. (هان ای بورژواها! گوش‌هایتان را باز کنید! شما که با آب و تاب بر علیه استفادهٔ انقلابی از نفت سخن می‌رانید! آتش طی سالیان دراز بر علیه پرولتاریا به‌کار گرفته شده است. این تاریخ خودتان است که این را به شما می‌گوید). این‌چنین بود که خانم نجیب‌زادهٔ نام‌برده، ۷۹۴ هزار اکر زمین را غصب کرد؛ همان زمین‌هایی که از زمان‌های بسیار دور به طایفهٔ مزرعه‌داران تعلق داشت.

یک بخش از دهقان‌هایی که زمین‌های خود را از دست داده بودند کاملاً از زمین‌هایشان رانده شدند. به بخش دیگر، در کنار دریا، شش هزار اکر زمین، دو اکر برای هر خانوار، داده شد. این شش هزار اکر تا آن زمان زیر کشت برده نشده و کوچک‌ترین در آمدی برای صاحبان‌شان نیاورده بود. دوشس شاترلند سخاوت را تا آن‌جا پیش برد که آن زمین‌ها را به نرخ دو شیلینگ و شش پنس برای هر اکر به اعضای طایفه که از این‌همه سال پیش برای خانواده شاترلند خون خود را ریخته بودند، اجاره داد. زمین‌های دزدیده شده از طایفه، به بیست و نه چراگاه بسیار بزرگ برای گوسفندان تقسیم شدند و بر روی هرکدام یک خانوار مستقر شد، که اغلب آن‌ها از پیشخدمتان مزارع انگلیسی بودند. در سال ۱۸۲۵، پانزده هزار اهالی های‌لندز را با ۱۳۱ هزار گوسفند جای‌گزین کردند.

آن بخش از اهالی که به کناره‌های دریا رانده شده بودند، تلاش کردند به‌کمک ماهی‌گیری وسایل معیشتی خود را فراهم آورند. آن‌ها با وجودی که نیمی از عمر خود را بر روی خاک و نیمی دیگر را درآب می‌گذراندند و به دو زیستان واقعی تبدیل شده بودند، با این‌همه فقط می‌توانستند نیمه عمری بیش نداشته باشند. اما بوی ماهی‌های آن‌ها به مشام اربابانشان رسید و آن‌ها، که رایحهٔ منافعی را در آن برای خود دیدند، تمام ساحل را به ماهی‌فروشان  بزرگ لندن اجاره دادند. اهالی های‌لندز برای بار دوم از مساکن خود رانده شدند.

«سرانجام، واپسین دگردیسی رخ داد. بخشی از چراگاه‌ها را به مناطقی برای شکار تبدیل کردند. پروفسور لئون لوی در سال ۱۸۶۶ در برابر جامعهٔ هنری سخنان زیر را ادا کرد: «سرزمین را از ساکنان آن تهی کردن و زمین‌های قابل کشت را به چراگاه تبدیل کردن، در اوایل ساده‌ترین راه برای به‌دست آوردن درآمد بدون هزینه کردن بود. خیلی زود، تبدیل کردن مناطق مختص شکار به چراگاه‌ها در های‌لندز یک رویداد عادی شد. گوزن جای گوسفند را گرفت، به‌همان صورتی که گوسفند جای انسان را گرفته بود. ناحیه‌های بسیار گسترده‌ای که در آمار اسکاتلند به‌عنوان زمین‌هایی با حاصل‌خیزی و گستردگی استثنایی ثبت شده بود اکنون به‌شدت از هر نوع کشت و بهبود محرومند و برای لذت مشتی کوچک از شکارچیان اختصاص داده شده است که فقط چند ماه در سال به آن مکان‌ها می‌روند.» حول و حوش اواخر سال ۱۸۶۶، یک روزنامه اسکاتلندی نوشت: “یکی از بهترین مزرعه‌های موجود برای گوسفند که برای آن در پایان موعد اجارهٔ جاری مبلغ صد هزار لیرهٔ استرلینگ عرضه کرده بودند، به منطقه‌ای برای شکار تبدیل خواهد شد.»

روزنامه‌های دیگری در همان زمان دربارهٔ این غریزه‌های فئودالی که بیش از پیش در بریتانیا گسترش می‌یابد، مطالبی نوشتند؛ ولی یکی از آن‌ها با تکیه بر اعداد چنین نتیجه گرفته بود که درآمد لندلردها افزایش یافته و بنابراین ثروت ملی نیز افزایش یافته است.  

«زایش پرولتاریا که نه کانونی دارد و نه کاشانه‌ای، الزاماً سریع‌تر از جذب آن‌ها توسط کارخانه‌های تازه تأسیس شده صورت گرفته است. از سوی دیگر، انسان‌هایی که به‌گونه‌ای ناگهانی از شرایط معمولی زندگی‌شان کنده شده‌ بودند قادر نبودند در همان لحظات نخستین خود را با انظباط نظم نوین اجتماعی وفق دهند. شمار زیادی از آن‌ها گاه در اثر ذات خود ولی اغلب در اثر نیاز، تغییر شکل دادند و به گدا، دزد و ولگرد تبدیل شدند. به همین علت، حوالی اواخر سده پانزدهم و طی تمام سدهٔ شانزدهم، در تمام اروپای غربی قوانین خونباری علیه ولگردی وضع شد. پدران طبقهٔ کارگر کنونی، در ابتدا به‌دلیل این‌که به حالت ولگرد و تهی‌دست در آمده بودند، مورد تنبیه قرار گرفتند. قانون با آن‌ها به‌عنوان تبه‌کاران عمدی برخورد می‌کرد؛ گویی این بستگی به خواست آن‌ها داشت که در شرایطی که دیگر وجود نداشت، کار کنند.  

در بریتانیا، این قوانین تحت فرمانروایی هانری هشتم آغاز شد.

«تحت سلطنت هانری هشتم در سال ۱۵۳۰، گدایان سالمند و آن‌هایی که دیگر قادر نبودند کار کنند، مجوزی می‌گرفتند که به آن‌ها اجازهٔ دریافت صدقه را می‌داد. ولگردهای نیرومند، شلاق می‌خوردند و به زندان افکنده می‌شدند. در حالی که در پشت یک گاری بسته می‌شدند، آن‌ها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند تا این‌که خون از بدن آنان جاری شود و سپس آنان را مجبور می‌کردند با سوگند خوردن متعهد شوند به مکان تولدشان یا به مکان اقامتشان در سه سال پیش از آن باز گردند و مشغول کار شوند. چه طنز ظالمانه‌ای! در بیست و هفتمین سال سلطنت هانری هشتم، این قوانین تغییر یافت ولی با افزودن محکومیت‌های جدید، خشن‌تر شد. در صورت تکرار جرم، ولگرد را دوباره شلاق می‌زدند و نیمی از گوش او را می بریدند. در تکرار بعدی، به‌عنوان تبه‌کار خطرناک و جنایت‌کار حکومتی، به دار آویخته می‌شد.

«توماس مور، صدر اعظم وقت، در کتاب آرمان‌شهر خود موقعیت تیره‌بختانی را که این قوانین هولناک شامل آن‌ها می‌شد، توصیف می‌کند: «اتفاق می‌افتد که یک شکم‌بارهٔ حریص و سیری‌ناپذیر، یک بلای واقعی برای کشورش، بتواند هزاران آرپان [۸] زمین را غصب کند و با تیرک و پرچین به دور آن‌ها حصار بکشد یا با ایجاد مزاحمت برای صاحبانشان، آن‌ها را مجبور به فروش تمام اموالشان کند. به هر آینه، به میل یا به زور، همهٔ آن مردم بینوا،   مردان، زنان، همسران، یتیمان، مادران با نوزادان شیرخوارشان و کل دارایی‌هایشان باید جا را خالی کنند. توان مالی کم ولی عائلهٔ زیاد، زیرا کشاورزی نیاز به بازوهای بسیاری دارد. آنان بایستی از کانون‌های خود دور شوند بدون آن‌که قادر باشند مکانی برای استراحت بیابند. تحت شرایط دیگری، فروش وسایل و ابزار خانه‌شان، با وجودی که ارزش زیادی نداشت، می‌توانست به آن‌ها کمک بیشتری کند. ولی بیرون انداختن ناگهانی‌شان، آنان را مجبور کرد که ابزار و وسایل‌شان را به پشیزی بدهند. و هنگامی که آواره، از این جا به آن جا رفتند و تا آخرین سکهٔ خود را خرج کردند، جز دزدی چه می‌توانند بکنند؟ یا این‌که، خدای من، پس از طی تمام مراحل قانونی، به دار آویخته شوند؛ یا به گدایی روند. و تازه در این صورت نیز آن‌ها را به‌علت ولگردی روانهٔ زندان می‌کنند زیرا آن‌ها خانه به‌دو‌ش‌اند و کار نمی‌کنند؛ همان‌هایی که هیچ‌کس به آن‌ها کار نمی‌دهد.» از همین بینوایانی که توماس مور، معاصر آن‌ها درباره‌شان می‌گوید که آن‌ها را مجبور به آواره شدن و دزدی کردن می‌کنند، آن‌گونه که هالینشد در کتابش موسوم به «توصیف بریتانیا» می‌نویسد: «تحت فرمانروایی هانری هشتم، هفتاد و دو هزار نفرشان را اعدام کردند.»

یک قانون در سال ۱۵۴۷، طی نخستین سال فرمانروایی ادوارد ششم مشخص می‌کند هر فردی که نتواند کار کند به  بردگی به آن کسی اعطاء خواهد شد که او را به‌عنوان تنبل لو داده است. (بدین سان برای بهره بردن رایگان از کار یک بدبخت بینوا، کافی بود او را به‌عنوان سرکش در برابر کار، لو داد.) ارباب باید به برده خود آب و نان، نوشابه‌های کم قوت و باقی‌مانده‌های گوشت‌هایی را که تشخیص می‌دهد برای برده‌اش لازم است، بدهد. او حق دارد با به‌کارگیری شلاق و زنجیر، برده را به تهوع‌آورترین کارها بگمارد. اگر برده پانزده روز غیبت داشته باشد، او محکوم به برده ماندن تا آخر عمرش خواهد بود و او را روی پیشانی یا روی گونه‌اش با حرف “اس”[۹] داغ می‌کنند. در سومین تلاش برای فرار، او را به‌عنوان جنایت‌کار دولتی اعدام می‌کنند. ارباب حق دارد او را همانند هر یک از اثاث خانه‌اش بفروشد، در وصیت نامه‌اش واگذار کند، یا او را به‌عنوان برده، دام یا مبلش کرایه دهد. اگر بردگان بر علیه اربابشان عملی انجام دهند، بایستی آن‌ها نیز اعدام شوند. قضات صلح، به محض این‌که از موضوع آگاهی یافتند، ملزم به دادن دستورات لازم برای یافتن برده‌های مورد نظر هستند. اگر ملاحظه شود که یکی از این افراد به‌تنبلی وقت می‌گذراند، باید او را به محل تولدش باز گرداند، روی سینه‌اش حرف “و” را داغ نمود، او را زنجیر کرد و به کار روی جاده ها گماشت. اگر ولگرد از روی قصد جای دیگری را به‌عنوان محل تولدش ذکر کند، مادام‌العمر در همان محل به‌عنوان برده به نفع اهالی آن مکان به کار مشغول خواهد شد و او را با  با حرف “اس” داغ خواهند کرد. همه حق دارند فرزندان بردگان را از آن‌ها بگیرند و به‌عنوان کارآموز تا سن بیست و چهار سالگی برای پسران و سن بیست سالگی برای دختران، از آن‌ها بهره ببرند. اگر این فرزندان فرار کنند، تا سن‌های ذکر شده به بردگان برای اربابان خود تبدیل می‌شوند و آ‌ن‌ها حق دارند بر اساس میل‌شان، آن‌ها را زنجیر کنند، مورد ضرب و شتم و غیره قرار دهند. هر اربابی حق دارد بر گردن، بازو و ران بردهٔ خود حلقه‌ای بنهد تا او را بهتر شناسایی کند و  بهتر بتواند به او اطمینان نماید. آخرین بخش این قانون، مربوط به ولگردهایی است که توسط کلیسای محلی به کار گرفته می‌شوند و به آن‌ها خورد و خوراک می‌دهند. این نوع برده‌های کلیسا تا اواسط سدهٔ نوزدهم در بریتانیا تحت نام “مردان در گردش”[۱۰] برقرار بود. یکی از مدافعان سرسخت سرمایه‌داری، نکتهٔ زیر را بیان می‌کند: “تحت فرمانروایی ادوارد ششم، انگلیسی‌ها بسیار به تأسیس کارخانه و ایجاد کار برای تنگدستان علاقه‌مند بودند. در این مورد ما قانون شایان توجهی داریم که بر اساس آن تمام ولگردها را باید با آهن گداخته نشانه‌گذاری کرد و….”

تجت فرمانروایی الیزابت، در سال ۱۵۷۲، فرمانی صادر شد که بر اساس آن گدایانی که مجوز قانونی برای گدایی نداشتند، و بیش از چهارده سال‌شان بود، به‌گونه‌ای جدی مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفتند و اگر هیچ‌کس آن‌ها را برای خدمت‌گذاری به مدت دوسال نمی‌خواست، گوش چپ آن‌ها را با آهن گداخته نشانه‌گذاری می‌کردند. در صورت تکرار گدایی، و اگر بیش از هجده سال داشتند، اعدام می‌شدند مگر این‌که کسی پیدا شود و آن‌ها را به مدت دو سال در خدمت خود بگیرد. و اگر باز هم جرم خود را تکرار می‌کردند، بدون رحم به‌عنوان جنایت‌کار دولتی، اعدام می‌شدند. قوانینی از همین قبیل در سال های ۱۵۷۶ و ۱۵۹۷ به‌مرحلهٔ اجرا گذاشته شد. تحت همان فرمانروایی، ولگردها را برای دار زدن به صف می‌کردند. استرایپ در گزارش سالانهٔ خود می‌نویسد که هر سال، این‌جا و آن‌جا، سیصد یا چارصد نفر را از چوبهٔ دار آویزان می‌کردند. فقط در منطقهٔ سامرست، در یک سال، چهل ولگرد را به‌دار زدند، سی و پنج تن از آن‌ها را با آهن گداخته نشان کردند و سی و هفت تن دیگر را مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند. بشردوست مورد نظر ما می‌افزاید: “در اثر سهل‌انگاری قضات صلح و دلسوزی مردم، این شمار بزرگ محکومین حتی یک پنجم بزهکاران را در بر نمی‌گیرد…. در دیگر مناطق بریتانیا، وضعیت بهتر از این نیست و در چند محل دیگر، وضعیت از این هم بدتر است.»

تحت فرمانروایی جک اول، تمام افرادی را که بدون مسکن بودند ولگرد محسوب می‌کردند. قضات صلح، که البته همهٔ آن‌ها جزو ملاکین بزرگ، کارخانه‌دار، کشیش و غیره بودند، و آن‌ها را به مسند قضاوت تأدیبی نشانده بودند، مجاز بودند ولگردها را در ملأ عام مورد ضرب و شتم شدید قرار دهند و برای بار نخست آن‌ها را به شش ماه و در صورت تکرار جرم به دو سال زندان محکوم کنند. طی دوران زندان، تا هنگامی که قضات صلاح بدانند، می‌توانستند آن‌ها را مورد ضرب و شتم شدید قرار دهند. ولگردهای اصلاح‌ناپذیر و خطرناک را به حرف “آر” بر روی شانهٔ چپ‌شان داغ می‌کردند و به اعمال شاقه می‌گماشتند. و اگر آن‌ها را بار دیگر در حال گدایی می‌دیدند، آن‌ها را بدون اجرای مراسم مذهبی اعدام می‌کردند. این قوانین فقط در سال ۱۷۱۴ لغو شد.»

در چنین شرایط نفرت‌انگیز و به کمک چنین تصمیمات خونباری بود که سلب مالکیت از جماعت کشاورزان صورت گرفت و طبقهٔ کارگری که به‌عنوان خوراک به صنعت بزرگ اهدا گردید، پدید آمد. می‌بینیم که از منظومه‌های لطیف اقتصاددانان بسیار دور هستیم! این آهن و آتش بود که در منشأ انباشت بدوی سرمایه قرار گرفت. و این آهن و آتش بود که محیط لازم را برای سرمایه، برای توسعه‌اش و تودهٔ نیروی انسانی را برای تغذیه‌اش فراهم آورد. و اگر امروز آهن و آتش به‌عنوان ابزار معمولی برای انباشت سرمایهٔ در حال رشد پیوسته دیگر به‌کار نمی‌رود به این خاطر است که سرمایه ابزار دیگری، بسیار بی‌رحم‌تر و بسیار وحشتناک‌تر در اختیار دارد که یکی از فتوحات افتخارآفرین بورژوازی امروزین است، وسیله‌ای که بخش لازمی از خود سازمان تولید سرمایه‌داری است، وسیله‌ای بدون سر و صدا، بدون رسوایی، وسیله‌ای است که کاملاً منطبق با تمدن عمل می‌کند، و آن هم گرسنگی است.

ما نمی‌توانیم در این چکیده کوتاه به شاهکارهای سرمایه  در مستعمره ها بپردازیم. ما خوانندگان خود را به روایت های موجود در باره کشفیات بزرگ دریا نوردی از جمله روایت های کریستف کولمب و آن‌هایی که مربوط به مستعمرات است، ارجاع می دهیم. در این جا فقط به سخنان و.هویت بسنده می کنیم، مردی که شور و اشتیاق او در دفاع از مسیحیت، شهرتش را در پی داشت[۱۱]. او سخنان زیر را بیان می‌کند: «وحشیگری‌ها و جنایات نفرت‌انگیزی که در تمام مناطق دنیا و برعلیه تمام خلق‌هایی که به بردگی کشانده شده‌اند توسط نژادهایی که نام خود را مسیحی گذاشته اند صورت گرفته است، نمونه‌اش را در هیچ عصر تاریخ جهانی نزد هیچ‌یک از نژادها، هر‌اندازه که وحشی، خشن، بی‌رحم یا وقیح باشند، پیدا نمی‌کنیم.»

اگر همان‌گونه‌ که ماری اوژیه می‌گوید، «پول با لکه‌های طبیعی خون روی یکی از گونه‌هایش پا به جهان نهاد، سرمایه به هنگام تولد، از تمام خلل و فرجش خون و گل و لای می‌چکید.»

هان ای بورژواها! این صرفاً همان تاریخ است، تاریخ اندوه‌باری آکنده از خون که شایستهٔ آن است توسط شمایانی که می‌توانید در فضیلت اخلاقی‌تان نفرت سنجیدهٔ خود را نسبت به تشنگی خون انقلابیون امروزین بیان کنید[۱۲]، توسط شمایانی که به زحمتکشان اعلام می‌کنید فقط مجازند از ابزار اخلاقی استفاده کنند، خوانده و اندیشیده شود[۱۳].

ــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] رجوع شود به:  آدام اسمیث، Previous accumulation
[۲] آدولف تییر، از مردان سیاسی فرانسه (١٧٩٧-٧٨٧٧ ). هم او بود که کمون پاریس را به خاک وخون کشید.
[۳] اشاره به افسانهٔ خوردن سیب توسط حوا.
[۴]  Bailif، صاحب‌منصب قضایی.
[۵] واحد قدیمی برابر با ۵۲ آر  یا ۵۲۰۰ متر مربع 
[۶] غرض اصلاح دین مسیحیت در بریتانیا است که با فرمانروایی هانری هشتم در اوائل سدهٔ شانزدهم آغاز شد. (*******)
[۷] Bill for enclosures of commons
[۸] واحد قدیمی سطح، برابر با ۳۴٫٢٠ آر.
[۹] Slave
[۱۰] Roundsmen
[۱۱]  W. Howitt، پیش‌گام علم مردم شناسی.
[۱۲] مورد اتهام علیه شورشگران گروه شورشیان سان لوپو، لتینو، و گالو در ایتالیا در آوریل ١٨٧٧ (یادداشت کافیرو)  
[۱۳] اظهار لطفی که از سوی یک صاحب‌منصب قضایی طی محاکمهٔ فوق بیان شد.(یادداشت کافیرو)






December 24th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب